جدول جو
جدول جو

معنی لب گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

لب گشادن
(سَ رِ سَ / سِ گُ دَ)
مقابل لب بستن. سخن گفتن. سخن آغازیدن. بگفت آمدن. لب گشودن:
نباید گشادن در این کار لب
بر شاه باید شدن نیم شب.
فردوسی.
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیر گرگ.
فردوسی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
لب گشادن
سخن آغازیدن، لب گشودن
تصویری از لب گشادن
تصویر لب گشادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لب گزیدن
تصویر لب گزیدن
به دندان گرفتن لب، کنایه از اظهار تاسف، پشیمانی یا تعجب، برای مثال سوی من لب چه می گزی که مگوی / لب لعلی گزیده ام که مپرس (حافظ - ۵۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ کَ / کِ کَ دَ)
لب دادن ظرفی، پاره ای ظرفها جون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگرپراکنده نشود و آن را لب دادن گویند بر خلاف ظرفی که لب ندهد آب یا مایع مستقیم در ظرف زیرین فرو نریخته و به زمین ریزد، صاحب آنندراج گوید: لب دادن، کنایه از بوسه دادن باشد. و رخصت دادن و بدین معنی مرادف زبان دادن است. (آنندراج) :
لب بخسرو ده و آنگاه به لاغ
با مگس گو ز شکر دور مشو.
امیرخسرو.
لب بحرف نگار نتوان داد
رخ بخون جگر نکرده نگار.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خراب کردن و هدم نمودن. (آنندراج) ، تسخیر کردن و در تصرف خود آوردن. (آنندراج) :
ملک همه خسروان گرفتیم
سد همه دشمنان گشادیم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود:
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد.
فردوسی.
نخست از جهان آفرین کرد یاد
در دانش و داد را برگشاد.
فردوسی.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازو
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
ناصرخسرو.
به فرمان شه آن در برگشادند
درون قفل را بیرون نهادند.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین.
نظامی.
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
بصر بصیرت را برگشائیم.
سعدی.
- برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن:
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
نظامی.
و رجوع به بند شود.
- برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف:
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
و رجوع به تیغ شود.
- برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن:
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
فردوسی.
و رجوع به چهره شود.
- برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع:
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
فردوسی.
- برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز:
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشادند راز.
فردوسی.
و رجوع به راز شود.
- برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن:
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
فردوسی.
زبان تیز با گردیه برگشاد
همی کرد کردار بهرام یاد.
فردوسی.
همه یک بیک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد.
فردوسی (ملحقات شاهنامه).
ورجوع به زبان شود.
- برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن:
بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست
بباید سخن برگشادنت راست.
فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست.
فردوسی.
بشد بیژن گیو بر سان باد
سخن بر تهمتن همه برگشاد.
فردوسی.
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
سخن برگشادند بر پیشگاه.
فردوسی.
و رجوع به سخن شود.
- برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن:
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی بخنده دو لب.
فردوسی.
-
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ کَ دَ)
رجوع به لب گشادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دَ)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) :
مرده همه شیاطین از زندگی شرعش
ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را.
میرخسرو (از آنندراج).
کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد
تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا.
سراج المحققین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا دَ / دِ)
حوض و کاسه و مانند آن که لبهای مایل به شیب داشته باشد.
- لب گردان کردن حوض، پر کردن حوض از آب چنانکه از سرش بگذرد. (آنندراج) :
فرش در ایوان جنت بلکه در راه افکنید
حوض کوثر را لبالب بلکه لب گردان کنید.
سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ / سَرْ سَ / سِ کَ دَ)
تأسف نمودن به گزیدن لب. پشیمانی یا خشم نمودن با گزیدن لب. تنبه دادن و منع کردن و خجل کردن با گزیدن لب:
از آن شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت و بر روزبه لب گزید.
فردوسی.
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین.
نظامی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
سوی من لب چه میگزی که مگو
لب لعلی گزیده ام که مپرس.
حافظ.
پشیمانی نفهمیده ست ظالم از دل آزاری
اگر گاهی گزد لب میکند مشق گزیدنها.
مخلص کاشی.
به لحد چگونه زین پس دلم آرمیده باشد
که لبی چنان به مرگم چو توئی گزیده باشد.
عرفی.
قلم بچشم سخن لب گزید یعنی بس
که دلنشین نبود گفتگوی طولانی.
واله هروی.
صاحب آنندراج گوید: لب گزیدن در چهارحالت روی دهد: یکی از ندامت و پشیمانی، دوم از خشم و غضب، سوم از شرم و خجالت، چهارم در منع و همچنین در حال تعجب نیز آمده است.
- لب به دندان گزیدن، بعلامت تأثر لبها را خاییدن. گزیدن لب به دندان خشم یا اسف نمودن را:
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید.
فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را به دندان گزید.
فردوسی.
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
ز شرم کشتن ما دردمندان
گزد تیغش ز جوهر لب به دندان.
عطار.
و گر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی.
چه خوش گفت دیوانه مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی.
سعدی.
کسی کاین کرم دید یا خودشنید
تعجب کنان لب به دندان گزید.
میرخسرو.
فتد هرگه بلعلش چشم خوبان
گزند از شرم لبها را بدندان.
حسن بیگ رفیع.
ساقی ما چو لب ساغر عشرت گیرد
زاهد از درد به دندان لب حسرت گیرد.
خواجه آصفی.
، بوسیدن و مکیدن لب یار:
وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کان شد که بحسرت سرانگشت گزیدیم.
سعدی.
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب بنا شد مگر انگشت گزیده.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ حَ کَ دَ)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف).
- دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور:
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان بازیافت پیر سراندیب درزمان.
خاقانی.
، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) :
هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او
روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) :
خاقانی را به نقش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بَ تَ)
راه گشادن. باز کردن راه. کنایه از راهنمایی کردن:
زی مشکلات دین نگشاید رهت کسی
گاو از زمین دین به هوا بر هبا شده ست.
ناصرخسرو.
رجوع به راه گشادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بُ تَ)
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رگ زدن. (آنندراج). فصد کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به ’رگ زدن’ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ وَ دَ)
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن:
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن:
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هرنکته صد گنج را در گشاد.
نظامی.
چو شب نامۀ مشک را سر گشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بوسه دادن: لب بخسرو ده و آنگاه به لاغ با مگس گو ز شکر دور مشو. (امیر خسرو لغ) یا لب دادن ظرفی. بعضی از ظرفها چون مایعی از آنها سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود آنرا لب دادن گویند بر خلاف ظرفی که لب ندهد (آب یا مایع مستقیم در ظرف زیرین فرونریخته وبزمین ریزد)
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل بشیب داشته باشد، یا لب گردان کردن حوض. پر کردن آن از آب چنانکه از سرش بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب گزیدن
تصویر لب گزیدن
کنایه از اظهار تاسف و پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
گشودن سد و جریان دادن آب آن، خراب کردن هدم، تسخیر کردن در تصرف خود در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گشادن
تصویر دم گشادن
باز کردن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشادن
تصویر در گشادن
گشودن در خانه و جزان مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گشاده
تصویر آب گشاده
شراب زبون و کم کیف باده کم اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب گشودن
تصویر لب گشودن
لب گشادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب گزیدن
تصویر لب گزیدن
((~. گَ دَ))
تأسف خوردن، پشیمانی نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق گشادن
تصویر حلق گشادن
((~. گُ دَ))
گفتگو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب گشاده
تصویر آب گشاده
((بِ گُ دِ))
شراب زبون و کم کیف، باده کم اثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لب دادن
تصویر لب دادن
((~. دَ))
بوسه دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لب گردان
تصویر لب گردان
((~. گَ))
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل به شیب داشته باشد
فرهنگ فارسی معین